خدا رحم کنه خداییش میگم ...
این دو روز حالم زیادی خوبه ...
اول بگم که ...
علی رفته تبریز آخه اونجا دانشجو هستش ...
بهرامم که با دخیاس همش ... فقط بعضی وقتا میبینمش ... میاد منو میرسونه خونه از باشگاه ...
خب ...
دیروز ...
ماجرای اسنک خیلی باحال بود ...
دختر عمه ی منم که وای وای خیلی شوخه ...
دیروز ماری ( دختر عمم ) زنگید ...
منم خواب بودم ...
از خواب بیدار شدم ...
گوشیمو پیدا نمیکردم ...
شیطون افتاده بود زیر تخت مثل همیشه ...
بعد از جر خوردن دختر عمم و هزار بار زنگیدن ...
گوشیمو پیدا کردم و در آوردم از زیر تخت ...
- الو ؟
- خیلی خری مدی ...
- وا چرا ؟
- یه ساعت زنگ میزنم ...
- جمعه هم نمیذاری راحت بکپم ؟
- نه ... بیا آذربایجان ...
- همه جا تعطیله ...
- میریم حیدر بابا ...
- کشتی منو ... ساعت چنده ؟
- 5...
وای ! من ؟ تا ساعت 5 بعد از ظهر خواب بودم ؟
بیدار شدم و به زحمت تختم رو مرتب کردم ...
بعد دیدم صدای تق و توق میاد ...
با چوب رفتم آشپزخونه ...
دیدم پیشخدمت بیچارست ... اصلا یادم رفته بود اون میاد خونه کار میکنه ...
خلاصه ...
رفتم دوش بگیرم ...
حموم لعنتی پر شد از کف ...
لیز خوردم ... کمرم شکست ... 
هر چی فحش بلد بودم دادم ...
محیط حموم ... حال کنین فقط ...
خب 18 متر ...
بعد وان که طرف چپ ...
میز عطر و ادکلن و وسایل آرایش و کرمها که یکم اونطرف تر ...
دوش جدا گونه هم که کلا پرته از مرحله ...
طرفی که میز عطر و کرمهاس ... کلا آینه کاریه ...
حالا من لیز خوردم ...
بلند شدم با چشمای خواب آلود خودمو که تو آینه دیدم وحشت کردم ...
انگار تازه از سر منقال بلند شدم ...
منم که تا یه ساعت اول بعد از اینکه از خواب بیدار شدم همش تو عالم خودمم ...
پرتم از همه چی ...
خلاصه اینکه ...
ساعت 7 بود که ...
ماری اس داد ... دستور داد که :
مدی لنز عسلی نذار من میخوام چشات رنگ خودشون طوسی بمونن ...
و یک اس از جانب من ...
غلط کردی من از رنگ چشام بدم میاد ..
ایشونم گفتن ...
میام فلان فلانت میکنم به خدا ...
بعد 7 :30 بود که زدم بیرون ...
البته یه ساعت صبر کردم همسایه بیاد ماشینشو بکشه تا من از پارکینگ محترمه خارج بشم ...
رسیدم آذربایجان هر چی ماشین بود دنبالم بود ...
خوشبختانه خجالتی نیستم ...
وگر نه هل میکردم دم به دقیقه ماشینو خاموش میکردم ... 
.
.
.
.
ماری هم ماشین آورده بود ... اونم 206 داره ...
من اگه اراده کنم لهش میکنم با شوهر گلم (ماشین خودمه دیگه )
.
.
.
حالا بیخیال اینا ...
میگم دیگه حالم خوشه زیادی دارم توضیح میدم ...
جون من ادامشو بخون ...
بخون ...
گفتم بخون ...
پیام بازرگانی بود ...
خب برین حالا دستشویی ... حمومی ... یا برن یه چایی بخورین بعد بیاین ...
زود ...
.
.
.
.
.
خب دیگه وقت تمام ...
.
.
.
ما رسیدیم کلیسا از حیدر بابا برگشتیم ...
اون پسره رو دیدیم ... قش کردیم از خنده ...
خیلی باحال بود ...
دختره برگشت منت کشی ...
بیا باهام بگرد و این حرفا ...
پسر محترم ما رو دید جو گیر شد ...
- برو بابا ... تو کلا خز شدی ...
.
.
.
.
دختره حالش گرفته شد ... گریه میکرد ...
طرف اومد به ماری در خواست دوستی داد ...
ماری یه سیلی خوابوند دم گوشش ...
( خانوادگی بزن بزن داریم )
بعد پسره با عصبانیت ...
- مگه چیکار کردم ؟
- آدم نیستی تو
- چرا آخه ؟
- تازه با اون به هم زدی ...
- آخه خوش اندامی ...
دختر عمه ی منو نمیگی قاطی کرد هر چی از دهنش در اومد بهش گفت ...
آخه اصلا خوشش نمیاد راجب به اندامش چیزی بگن ...
میگه اونی که تو اولین بر خورد راجب به اندام بگه معلومه شهوتیه ...
.
.
.
.
خلاصه اینکه دعوا شد دیگه ...
اما جای باحالش این بود که ...
دختر عمم کفش ده سانت میپوشه ...
کفششو در آورد کوبید سر طرف 
وای خدا خیلی خندیدیم ...
تا اینکه دوست پسرش اومد ...
- ماری بیا اینور ...
- بذار کورش کنم ...
- ماری 
.
.
.
دوست پسرشم که داره باهاش ازدواج میکنه ... خیلی غیرتیه ...
البته دختر عمم از اون جهت که شیطونه حالا حالا فکر نکنم بخواد زن بشه ...
.
.
.
.
هیچی دیگه دست گل به آب دادیم ...
اما باید آب به دست گل میدادیم ... 
.
.
.
.
وای امروز صبح هم که دوره ی آموزشی دارم دو ماه ...
تدریس ریاضی ...
البته فقط برای دوره ی اول دبیرستان ...
امروز ساعت 5 بیدار شدم ... 8 مدرسه بودم ...
رفتم کلاسشون ...
12 تا اول هست که من 3 تا رو اداره میکنم ...
فکر کنین من معلم باشم ...
.
.
.
یه کلاس 40 نفری ... رفتم تو کلاس ... منم جو گیر شدم ...
البته معلم جوون مدرسم و کاملا هم حجابی نیستم ... 
.
.
.
- سلام خانم ...
- سلام جیگرای من ...
بچه ها شاخ در آوردن ...
- در کلاس و پنجره ها رو باز کنین هوا گرمه ...
- چشم خانم (مبسرشون گفت )
- خودتونو معرفی کنین بببینم ... تند تند که وقت نداریم ...
- سحر حشمتی ...
- زیبا حسن زاده ...
و ....
.
.
.
.
40 . یه دختر کوچولو موچولو ته کلاس نشسته بود ...
خانم منم سمیرا تارونی هستم ...
- سمیرا فکر نمیکنی زیادی جلو نشستی ؟
همه خندیدن ...
خلاصه اینکه کلی با بچه ها صمیمی شدم ...
ولی یه چیزی گفتن که ترسیدم ...
زیبا و ندا و سمیه ...
سه تا دوستن که ردیف اول میشینن شلوغ کلاسن ...
البته نمراتشونو که نگاه میکردم عالی بودن ...
زیبا گفت ...
خانم شما شوهر دارین ؟
- نه ! چطور ؟
- خوبه ... آخه هر معلمی میاد معلم ریاضی ... حامله میشه میره مرخصی ... 
.
.
.
.
.
منم خندیدم ... بعد گفتم ...این حرفا برات زوده دختر !!!
.
.
.
.
.
.
.
.
حال میکنم ایول به خودم ...
بچه های کلاس خیلی دوسم دارم با اینکه امروز اولین روز بود ...
بخصوص وقتی میبینن یکی از معلما شیک میپوشه و ...
با ماشین (شوهر) گرامی شاسی بلندش میاد ...
حال میکنن ...
من خودمم اینجوری بودم ...
با معلمای جوون خیلی صمیمی تر بودم تا پیر میرا ...
.
.
.
یه کف مرتب به افتخار این معلم باحال ... 
.
.
الان میگین چه از خود راضی ...
خداییش از معلمی خیلی خوشم میاد !!!
خب دیگه رفتم بای
:: بازدید از این مطلب : 915
|
امتیاز مطلب : 218
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62